۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

مگس را از آشپزخانه بیرون راندم



مگس را از آشپزخانه بیرون راندم

او امشب می میرد

بیرون سرمای جانسوزی است

و این مگس امشب می میرد

در آشپزخانه را که به حیاط گشوده می شود باز کردم

و بارها با دستمال زردرنگ او را به سوی در راندم

برگشت و به درون آمد

روی گاز در قابلمه ی کوچک لوبیا چشم بلبلی گذاشته ام بپزد

می خواهم برای شام لوبیا پلو بپزم – به سبک خراسانی ها-

مگس به سوی قابلمه و گاز می پرد

بخار لوبیا را هورت می کشد

با دستمال او را می تارانم

- طوری که دستمال به او نخورد-

نمی خواهم مسوولیت قتلش به گردنم بیافتد

بر می گردد و زیر میز پنهان می شود

می توانم به راحتی با دست بگیرمش

اکراه دارم که هم دستم کثیف شود و هم در دستم بمیرد

نمی خواهم مرگش به دست من باشد

با دستمال زرد او را راندم

و به سرعت در را بستم

یادم باشد اگر بخواهم به حیاط بروم و سیگار بکشم

در را زود پشت سرم ببندم

اگر مگس زرنگ باشد می رود روی خروجی سوپاپ دیگ بخار(؟) می نشیند

آنجا همیشه بخار گرمی هست

گمان نکنم آنقدر باهوش باشد

و راهی نمی شناسم به او این را بفهمانم

در هر حال از این زمستان جان سالم به در نمی برد (می برد؟)



23 نوامبر 2010- لندن

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

در را به رویش گشودم

در را به رویش گشودم

به خانه دعوتش کردم

چترش را بست و به درون آمد

بر صندلی نشست

چای آوردم

سیگاری کشیدیم

از هوا و سیاست سخن گفتیم

او را به حمام بردم

به تکه های کوچک بریدم

در فریزر جا دادم

چترش از چوب رختی آویزان است.

8 نوامبر 2009 – نیو کاسل

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

سفر کردن را خوش دارم



سفر کردن را خوش دارم
که چمدانم را از پی خود بکشانم در فرودگاه
و از این سو به آن سو بروم


در فرودگاه زیبارویان بسیارند
تماشای زیبارویان را خوش دارم
نشستن و خوردن کاپوچینو را
در حالی که چمدانی خوش قواره در کنارم باشد
و روزنامه ای پیش رویم
هر از گاهی سر از روزنامه برگیرم
و عابران را سیاحت کنم


از لبخند فروشندگان دلشاد می شوم
و زنانی که از من می پرسند:
?Do you live in the U.K
و من با لبخندی موذیانه می گویم: No


شاد می شوم وقتی پاسخ می گویند:
!I see! You are too handsome to live in the U.K

23 اسفندماه 1388 - تهران

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

دو شعر از تونی تاست



دو شعر از تونی تاست

ترجمه­ی علیرضا آبیز

درباره­ی شاعر

تونی تاست (Tony Tost)) شاعر جوانی است که نخستین اثرش به نام «عروس نامرئی» برنده­ی جایزه­ی والت ویتمن، جایزه­ی آکادمی شاعران آمریکا، در سال 2003 شده است. این کتاب با استقبال خوبی از سوی منتقدان و جامعه­ی ادبی آمریکا روبرو شده است.

رؤیای مرد با هق­هق کودک آغاز می­شود

چه کسی می­تواند بگوید رؤیای کسی برای دیگری چه ارمغان دارد؟ با این همه، در بسیاری موارد، مسیر رؤیا با چنان دقت وفادارانه­ای ارائه می­شود که ما می­توانیم با امنیت خاطر کامل حتی ذهن بچه­های خیلی کوچک را هم به تأثیر آن تسلیم کنیم: قلعه بانی به خوبی مقاومت خواهد کرد و مهاجمان را دور خواهد داشت و آتش راه تیراندازانی را که در برج و بارو مستقر می­شوند روشن خواهد کرد.

به راستی که آتش رؤیای شیرین و مناسب کودکان است. هم بسیار آموزنده است و هم افسونگر و آمادگی واقع­گرایانه­ای برای زندگی آینده فراهم می­کند و نیز درک آرام و اندیشیده­ای از مفهومش! ما می­توانیم شعله­های خود را به هزار و یک دلیل ساده باد بزنیم، برای مثال، این که همان خورشیدی که لوبیاهای مرا می­رساند درونی را روشن می­کند که بختکی از دود و شعله و فریاد اسب­ها و آدم­ها است.

من به صف مردانی پیوسته­ام که سطل­های آب را از چاه تا محل آتش سوزی دست به دست می­دهند، که رؤیای اصلی من نبود: آه ای ستاره­های مرئی در رأس مثلث نامرئی!

مردمان دور از هم و متفاوت در عمارت­های گوناگون رؤیا اغلب همزمان به یک چهره می­اندیشند، با این همه رؤیاهای ما به اندازه­ی نام­های ما گونه­گون است. گاهی اوقات می­توانیم وانمود کنیم که رؤیاها را نمی­بینیم. اما این کار فقط سر درد را بدتر می­کند.

آیا معجزه­ای بزرگتر از این ممکن است که بتوان درد را در سر دیگری حس کرد؟ حتی برای یک لحظه؟

این همان چیزی است که کودک گریان سعی می­کند بگوید همان چیزی که همواره سعی می­کند بگوید - اما این بار، ما خودمان می­گوییم. می­توانیم کاری بکنیم. درهای اتاق­هامان را به سرعت می­گشاییم و در راهروها پایین می­دویم. دود چشمان ما را به اشک می­آورد. اگرچه پوست تن­مان داغ است، سرمایی ناگهانی در ما می­گذرد و تنها آرزوی ما به جار بلند نالیدن است. و این درست همان لحظه­ای است که نباید این کار را بکنیم. دشمنان بیرون در منتظرند، نیش­شان تا بناگوش باز است و دارند دست در قبای بلندشان می­کنند. آن­ها از این قباها بیزارند اما حُسن­شان این است که جیب­های مخفی زیادی در آنها دوخته شده است. از این جیب­ها، شمشیرها را بیرون می­کشند.

قبل از هر چیز، جنگی چشمانش را می­بندد و شق و رق به سوی حال به حرکت در می­آید. اگر بر این تصویر پا فشاری می­کنم، از آن روست که در آن نوعی تسلیم می­بینم.

یک جنگ، اگر قرار است واقع نما باشد، باید خون بطلبد (در مورد بعضی جنگ­ها می­گویند وصف­ناپذیرند). می­دانیم که جنگ را نمی­شود به کشتار ساده فرو کاهید، ما همه به درگیری معتقدیم و خود را بر آن اساس تعریف می­کنیم. به این ترتیب، جالب­ترین منظره­ها، مثلاً چهره­ی یک زن، به شکل درگیری ارائه می­شود.

این موضوع شاید مایه­ی اضطراب و آشفتگی باشد. قدرت فعلی یک جنگ گذشته با انحرافاتی اندازه­گیری می­شود که این جنگ بر آرمان­های سنتی تحمیل کرده است - این که انسان ذاتاً نیک است و غیره.

دو راه برای افسون­زدایی از یک جنگ وجود دارد: تبدیل آن به محصول از پیش تعیین شده­ی یک لحظه، یا فروکاست آن به یک تصویر منفرد (دوزخ) یا واژه / عبارت ("ویتنام" "جنگ کبیر")

جنگ سویه­ی نفسانی­تر تاریخ را برملا می­کند. دست کم دو چهره دارد: یکی، که اگر نه جذاب، حداقل کنجکاو است و دیگری چهره­ی یک ابله. طبیعت خود دریا، کوه هیچ نیست مگر بسط اندام انسان، چهره­ی کسی ممکن است بگوید، در کشمکش. همه چیزی اشاره دارد که گریزی نیست: در وضعیت درگیری، رخدادها با هم جفت و جور
می­شوند چون اندام زنی در پیراهن­اش.

هیچ وسوسه­ای نیست که این را شکل دیگری از تسلیم بنامیم.


عبور از پل بدن را نرم می­کند


سایه­ام آن پایین در آب است، دارد صداهای کوچک نرم ایجاد می­کند. وقتی به دنیا آمدم دست یک دیو را گرفته بودم. به همین دلیل است که همواره رقصان به اتاق وارد می­شوم. آواز من بین آواز سگی که به دیرک بسته شده و آواز سر سپردگی تک بُعدی در نوسان است. الان دارم روی یک آواز جدید کار می­کنم که متن آن این است: «گازت نمی­گیرم، گازت نمی­گیرم، گازت نمی­گیرم».

کتاب های فارسی کتابخانه ی عمومی نیوکاسل





کتابخانه ی جدید و زیبایی سال گذشته در نیوکاسل گشایش یافت. ساختمانی مدرن و بزرگ با بخش های متنوع و خدمات مختلف. در میان قفسه های کتاب بخشی هم هست که به زبا ن های غیر انگلیسی اختصاص دارد. در این بخش دو قفسه کتاب فارسی برای خوانندگان فارسی زبان وجود دارد. نخستین بار که به کتابخانه رفتم و این کتاب ها را دیدم شگفت زده شدم. تقریبا همه ی کتاب ها از جمله ی بهترین آثار منتشرشده در چند سال اخیر بودند. جدیدترین مجموعه داستانها و رمانها که گلچین شده بودند در این دو قفسه به چشم می خورد. آثار نویسنده هایی مثل حسین سناپور- شهریار مندنی پور- محمود دولت آبادی-منیرو روانی پور- جواد مجابی- محمد محمد علی - محمد قاسم زاده- یوسف علیخانی و خیلی های دیگر. من رمان آقای پوری را که در تهران وقت نکرده بودم بخوانم در اینجا یافتم خواندم و لذت بردم. کتاب هایی از فرهنگ عامه از جمله قصه های صبحی مهتدی و آثار جعفر شهری و گزیده هایی از ادبیات کلاسیک ایران هم در این قفسه ها یافت می شود.

از کتابدار پرسیدم چه کسی این کتاب ها را انتخاب و خریداری کرده است؟ فکر کرد اعتراضی دارم و گقت : برای چه می پرسید؟ گفتم: می خواهم سپاسگزاری کنم که انتخاب شایسته ای کرده است. به راستی اگر از یک کارشناس ادبی منصف ایرانی می خواستید کتاب انتخاب کند بهتر از این ها را نمی توانست خریداری کند. پیگیری کرد و متوجه شدم انجمن دوستداران ایران " Friends of Persia" به نمایندگی از کتابخانه این کتاب ها را خریده است. در سفری به تهران تنی چند از دوستان آثاری از تالیفات خود به من دادند تا به این کتابخانه هدیه کنم و اکنون آن کتاب ها هم در این دو قفسه منتظر خوانندگان فارسی زبان هستند.


من هم مثل خیلی های دیگر از "کار حرفه ای " خوشم می آید. خوشم آمد که اگر قرار است صد کتاب خریداری کنند به خودشان زحمت می دهند و از اهل فن می خواهند برایشان انتخاب کنند. پول شان را دور نمی ریزند. حالا یک لحظه فکر کنید در کتابخانه های عمومی ایران چه کسانی و با چه معیارهایی کتاب انتخاب و خریداری می کنند و در قفسه ها می چینند؟


۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

دیدار شاعران - کارول ان دافی



روز جمعه 6 نوامبر 2009 کارول ان دافی (Carol Ann Duffy) برای شعرخوانی به دانشگاه آمد. کارول ان دافی سال گذشته خبرساز شد چون به مقام ملک الشعرایی بریتانیا برگزیده شد تا جانشین شاعر بلندقد! اندرو موشن شود. وی نخستین اسکاتلندی و نخستین زن و نخستین دوجنس گرایی بود که به این مقام دست یافت و ملکه با تایید انتخاب او یکی دیگر از تابوهای خانواده ی سلطنتی را هم نادیده گرفت تا به تبعیض ناروا علیه همجنس گرایان و دوجنس گرایان متهم نشود. پس از مرگ تد هیوز در سال 1999 هم کارول ان نامزد این سمت بود اما اندرو موشن برگزیده شد و در سال 2009 پس از پایان دوره ی 10 ساله ی اندرو موشن کارول ان دافی ملکه الشعرا شد.


کارول ان دافی در 23 دسامبر 1955 در گلاسگو- اسکاتلند در یک خانواده ی کاتولیک ایرلندی تبار به دنیا آمد. از کودکی کتابخوان قهاری بود و از 11 سالگی شعر می نوشت. در 16 سالگی اولین جزوه ی شعرش چاپ شد. در سال 1977 از دانشگاه لیورپول لیسانس فلسفه گرفت و البته بعدها 3 دانشگاه مختلف به او دکترای افتخاری اهدا کردند. از سال 1996 به عنوان استاد شعر در دانشگاه متروپولیتن منچستر استخدام شد و هم اکنون هم در همان دانشگاه رییس دانشکده ی نویسندگی خلاق است. وی علاوه بر شعر نمایشنامه های متعدد هم نوشته و در شعر کودکان هم نام و آوازه ای دارد. موضوعات شعر او برگرفته از تجربیات روزمره و تخیل غنی هستند. خودش گفته است: " من در شعر علاقه به استفاده از کلمات خاص و جذاب مثل شیموس هینی ندارم. دوست دارم کلمات ساده را به نحوی پیچیده به کار ببرم. در هر شعر سعی دارم حقیقتی را آشکار کنم. پس شروع شعر های من نمی تواند تخیل صرف باشد".


برخی از شعر های او جزو برنامه ی درسی مدارس است (قابل توجه مدارس و حتی دانشکده های ادبیات ایران که انگار از وجود چیزی به عنوان ادبیات معاصر هم بی خبرند ). وی جوایز زیادی برده است که مهمترین شان عبارتند از: جایزه ی سامرست موام - جایزه ی دیلان تامس- جایزه ی تی اس الیوت و جایزه ی ویت برد( یاد مترجمی افتادم که در یکی از نشریات ایران در باره ی تدهیوز مطلبی ترجمه کرده و از جمله نوشته بود که او جایزه ی "نان سفید" را برده است. مترجم نامبرده گویا از فرط دقت و فراست Whitbread را White Bread خوانده و آن را به نان سفید برگردانده بود بی آنکه فکر کند برنده ی جایزه شاعر بوده نه نانوا. ) عناوین برخی از مجموعه اشعار دافی به قرار زیر است:
پنجمین آواز آخر (1982)
زن برهنه (1985)
فروش منهتن (1987)
کشور دیگر (1990)
گزیده ی اشعار (1994)
اناجیل زنانه (2002)
به اضافه ی تعدادی نمایشنامه و کلی مجموعه شعر برای کودکان


یک شعر از کارول ان دافی


کار آفرینی


گالیور رو با کشتی فرستاده اند شمال
کنار شهر دراز کشیده
خوابیده
خرناسه هاش در شب مثل غرش رعده.


اینجا ما فکر می کنیم بهش مواد خوروندن
یا خواب می بینیم اون یه منظره س
که ممکنه خودشو از رو زمین جمع کنه و راه بیفته


اونا گفتن این طنابا رو بگیرین
ببندینش
بهتون دستمزد میدیم
گالیورو با این طنابا ببندین


من تمام روز روی زانوی چپش عرق ریختم
تا وقتی که خورشید پشتش غروب کرد
و ابرا رو چشماش جمع شدن


و تاریکی روی شونه هاش نشست
مثل یک شغل


۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه



بنفشه زاری در خواب دیدم
گوساله ی سپیدی در خواب دیدم
دشت دروشده ای در خواب دیدم


مرغ آبستنی دیدم
کودک کوری دیدم
هنگی تفنگ بر دوش در خواب دیدم


باران تندی بارید
بیسکویت نیم خورده ای در دهان گنجشکی بودم

8 نوامبر 2009- نیوکاسل